آسیب شناسی و زندگی | ||
10 راهنمایی برای اینکه چگونه زندگی ساده تری داشته باشیم انسانهای مختلف راه های مختلفی برای گذراندن زمان و زندگی خود دارند ، بنا براین ساده زیستن و ساده کردن زندگی معانی متفاوتی برای انسانهای مختلف دارد. در این مقاله سعی خواهد شد راهنمایی هایی هر چند ساده ولی کاربردی برای داشتن یک زندگی ساده همراه با افزایش بهره وری آن ارائه داد. 1- مشخص کردن اینکه چه چیزهایی واقعا مهم هستند مشخص کنید چه چیزهایی واقعا برای شما مهم هستند ، و هدف شما در زندگی چیست ؟ این اولین و مهمترین مرحله در ساده سازی زندگی شما می باشد. 2- روال فعلی زندگی خود را بررسی کنید بررسی کردن روال زندگی برای شما مشخص خواهد کرد که وقت خود را چگونه می گذرانید.روال زندگی شما شبیه به چیست ؟ آیا به کار شما کمک می کند ؟ آیا به سلامتی شما کمک می کند ؟ آیا توانایی این را دارید که وقتی را برای دوستان و فامیل خودتان داشته باشید ؟ 3- غلبه بر هجوم اطلاعات و سازماندهی آن بسیاری از مطالب و اطلاعاتی که در طول روز با آنها برخورد می کنیم به نظر بسیار مفید و کاربردی هستند و شاید واقعا هم همینطور باشند ، ما می خواهیم در مورد برنامه ریزی برای استفاده از این اطلاعات و مطالب برای رسیدن به اهداف زندگی خودمان صحبت کنیم . 4- ساده کردن و بهینه کردن وظایف در خانه بسیاری از افراد توجه کمی به کارهایشان در خانه دارند ( منظور وظایف و کارهای خانه است ) ، اما باید بدانید کم توجهی به انجام کارهای خانه می تواند قسمت زیادی از وقت شما را از بین ببرد ، این برای ساده کردن و بهینه کردن زندگی بسایر با اهمیت است. چگون کارهایتان را برنامه ریزی می کنید تا کارهای اضافه را حذف کنید؟ 5- از دست لوازم غیر قابل مصرف خود راحت شوید به کتابخانه قدیمی خود نگاه کنید . چه تعداد کتاب آنجا هست که شما نخوانده اید ؟ چه تعداد از انها را فقط یک بار خوانده اید و دیگر نخواهید خواند ؟ چه تعداد فیلم و یا مجله و یا لوازم دارید که از آنها دیگر استفاده نمی کنید ؟ 6- چیزهای را که فکر میکنید استفاده نخواهید کرد نخرید بسیاری از ما این را تجربه کرده ایم که پس از خرید یک وسیله ( فیلم ، کتاب ، لباس ، … ) متوجه مفید نبودن آن برای خودمان شده ایم ، و تنها به دلیل قرار گرفتن در جو خرید ، آن وسیله را خریده ایم و شاید پول زیادی را نیز برای آن پرداخته باشیم . 7- مرتب کردن محیط پیرامون ( محل زندگی و یا کار ) محیط کار و زندگی خود را مرتب نگه دارید ، بسیاری از رفتارها و افکار ما از محیط پیرامون تاثیر می گیرند ، کار کردن و یا زندگی کردن در یک محیط نا مرتب می تواند تاثیرات منفی زیادی داشته باشد . 8- زندگی بدون کاغذ را تجربه کنید نگاهی به محیط کار و میز کار خود بیندازید ، احتمالا با توده انبوهی از کاغذ ها مواجه خواهید شد که شاید ندانید تعدادی از آنها را کی و برای چه نوشته اید !! استفاده از نرم افزارها و یا رایانه برای ذخیره این اطلاعات به جای نوشتن بر روی کاغذ می تواند شما را در دسته بندی آنها ، و داشتن یک محیط مرتب برای کار کمک کند . 9- گرفتن کمک از دیگران مهم نیست که شما چه کاری انجام میدهید و چگونه افکارتان را عملی می کنید و آن را سازمان دهی میکنید ، اگر کار شما گسترش یابد ، شما دچار فرسودگی خواهید شد اگر بخواهید تمامی کارها را به صورت انفرادی انجام دهید . و این فرسودگی تنها برای شما نخواهد بود و تمامی افراد زندگی شما را نیز تحت تاثیر قرار خواهد داد. تعدادی از وظایف خود را به افرادی که بهتر از شما از عهده آن کار بر می آیند انتقال دهید ، با دوستانتان در انجام کارها و کلیه جنبه های زندگی مشارکت کنید ، به دنبال کمک گرفتن از افرادی باشید که درانجام کار مورد نظر شما ، حداقل دارای سطح یکسانی با شما باشند . 10- قطع وابستگیها قطع وابستیگیها ؟ از چه چیزهایی باید قطع وابستگی کرد؟
[ یکشنبه 90/11/16 ] [ 1:41 صبح ] [ مسعود حسین زاده ]
لطفا نام منحنی و عواملی که آن را به سمت راست و چپ میبرند بنویسید: [ سه شنبه 90/11/11 ] [ 1:36 صبح ] [ مسعود حسین زاده ]
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام خارم ولی به سایه ی گل آرمیده ام با یاد رنگ و بوی تو ای نوبهار عشق ! همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام چون اشک در قفای تو با سر دویده ام من جلوه ی شباب ندیدم به عمر خویش از دیگران حدیث جوانی شنیده ام از جام عافیت می نابی نخورده ام وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام موی سپید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقد جوانی خریده ام ای سرو پای بسته به آزادگی مناز آزاده من ، کز همه عالم بریده ام گر می گریزم از نظر مردمان رهی عیبم مکن ، کآهوی مردم ندیده ام رهی
[ دوشنبه 90/10/26 ] [ 6:57 عصر ] [ مسعود حسین زاده ]
قصه دختر پاییز و انار سرخ و کلاغ سیاه
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود.تو روزگارای خیلی دور یه کلاغ زاغی سیاه سیاه بود که تو نزدیکی یه شهر شلوغ پر از دود و دم پشت یه تپه تو دل یه دره با صفا زندگی میکرد.اون کلاغه از همه مال و منال دنیا فقط یه درخت انار داشت که اونو خیلی دوس داشت.درخت انار کلاغ سیاه با همه انارای دنیا فرق داشت اول اینکه خیلی بزرگ و با شکوه بود.سه تا شاخه اصلی داشت که هر کدوم روشون یه طرف بود.یکیشون هم پهن تر بود که کلاغه بیشتر وقتا میومد و روی اون مینشست و میذاشت باد موهاشو نوازش کنه.کلاغه هر روز کارش این بود که میرفت تو شهر ادما روی ساختمونا بشینه و ادما رو نیگا کنه و فکر کنه.کلاغه با همه کلاغای دیگه فرق داشت.همش تو فکر بود و کله اش پر از سوالای عجیب و بی پاسخ بود.مثلا یه فکر اصلیش این بود که چرا ادما همشون کارایی رو انجام میدن که دوس ندارن.وقتی با هم حرف میزنن میگن که دارن از کارشون زجر میکشن دلشون میخواد بازی کنن بخندن همدیگه رو ببینن و دور هم باشن برن کوه برن زیر بارون میگن که دلشون نمیخواد مدرسه برن وقتی مدرسه تعطیل میشه کیف میکنن اما فردا زودتر میان... خلاصه این فکرا میکرد و هزار تا سوال عجیب و غریب دیگه داشت که تو جواباش مونده بود.تا خسته اش میشد از شهر و ادماش پر میکشید و میرفت توی اون دره با صفای خودش ودرخت انار.اناره هم با دیدن اون شاد میشد شاخه هاشو یه تکون میداد و کلاغه هم با کله گیج و پر از فکر و سوالش می نشست رو شاخه خودش.اناره با همه انارای دنیا فرق داشت.همه سال انار داشت.اناراش درشت بود.سرخ سرخ.وقتی هم کلاغه گشنش میشد و یکیشونو باز میکرد تو دل اناره سرخ سرخ بود اونقدر سرخ که به سیاهی میزد.مزه اناراش هم ترش بود.کلاغه غذاش فقط انار ترش بود و هیچی دیگه نمیخواس حتی با خوردن اون یه دونه اناری که در روز میخورد آب هم احتیاج نداشت.جونم برات بگه که روزا گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه یه روزکه کلاغه خیلی زودتر از هر روز داشت از شهر برمیگشت یه چیز عجیب دید.از دور دید یه دختره نشسته زیر درختش و ساکت و آروم داره اشک میریزه .مثه بارون بهار...کلاغه یه جوری نشس رو شاخه انار که دختر متوجه نشد. بعدش هم دختر زیبای قصه ما خوب که اشکاشو ریخت بدون اینکه چیزی بگه اروم و بی صدا پاشد و رفت طرف شهر.حالا دیگه کله کلاغه با دیدن دختر از همه فکرای هر روزش خالی شد و همش شد فکر اون دختر غمگین.از فردا تصمیم گرفت دیگه شهر نره.آخه دیگه همه فکر و ذکرش شده بود اون دختره.از شما چه پنهون چه بفهمه چه نفهمه کلاغه عاشق و دلباخته دختر شده بود.حالا دیگه کارش شده بود اینکه هر روز چش به راه بمونه تا دختر بیاد.دختر همیشه میومد.درست سر ساعت ده صبح.حتی یه روزم نبود که نیاد.کلاغه خیالش راحت بود.کارش این بود که کز کنه یه گوشه و ساکت بشینه و نیگاش کنه و بره تو فکرای دور ودراز.دختر درست یه ساعت می نشست و غمگین و آروم اشک می ریخت و بعدش هم پامیشد میرفت طرف شهر پر از دود و دم. وقتی هم که میرفت هم کلاغه هم اناره تا یه مدت دلشون گرفته بود ولی همین که به فردا ساعت ده صبح فکر میکردن شاد و امیدوار میشدن.روزا گذشت. هفته ها گذشت. ماهها گذشت. روز اول پاییز رسید. حالا درست یه سال از روز اول که کلاغه دختر زیبای غمگین رو دیده بود می گذشت. تو این مدت هم نه کلاغه چیزی گفته بود نه اناره و نه دختر.روز اول پاییز بود. کلاغه هر سال با اومدن پاییز جون تازه ای میگرفت. اون عاشق مهر و پاییز بود. اون روز دل کلاغه بیشتر می تپید. آسمون ابر گرفته بود. کلاغه روزای ابری رو خیلی دوس داشت. اون طرف تر اون دور دورا یه داروک مست و عاشق داشت به هوای بارون میخوند. صدای قوقولی قوقوی یه خروس بی محل و صدای هو هو یه سگ ولگرد صدای خش خش برگای خشکیده و صدای زوزه نسیم مهر ماه از لابلای شاخه های انارکلاغه رو از خودش بی خود کرده بود.ساعت نزدیکای ده صبح بود. دل تو دل کلاغه نبود. یه نم نم ریز بارون شروع شد و همینکه کلاغه سرشو برگردوند طرف شهر دختر غمگینو دید.درست روبروش بود.جا خورد.ترسید دختر بدش بیاد.هیچی نگفت.دختر نیگاش کردو یه لبخند زد.کلاغه تا حالا اینجوری راحت و شاد نشده بود.آروم و بی اختیار از دهنش پرید: سلام.دختر بازم نیگاش کردو لبخندی از رضایت و شادی زد.ده سالش بود.موهاش پرپشت وخرمایی رنگ بود وکمی موج داشت.رو شونه هاش ریخته بود.مثل شاخه های یه درخت با شکوه.چشاش صاف و زلال بود.نمناک و اشک آلود.یه غم کهنه تو چشاش موج میزد.هیچی نگفت و راهشو کشید و رفت زیر درخت انار.درست سر جای هر روزش.سرشم تکیه داد به تنه درختو آروم و بی صدا اشکاش جاری شد.کلاغه تعجب کرده بود.اون دورترا نشسته بود و هیچی نمی گفت.دختر خوب که اشکاشو ریخت پاشد و رفت.موهاش زیر نم نم بارون خیس بود. رو مژه هاش چند تا قطره اشک ریز ریز نشسته بود.دختر رفت.کلاغه اومد رو شاخه همیشگی کز کرد و نشست.فردا صبح کلاغه شهر نرفت.شب تا صبح بیدار نشسته بود و به دختر فکر میکرد.تو دلش صد تا اسم گذشته بود که آخرش یکیشو انتخاب کرده بود و میخواس به دختر بگه.دلش بیشتر از هر روز تاپ تاپ میزد.ساعت ده شد.دختر اومد.کلاغه رفت جلوش. تو چشای زلالش نگاه کرد و گفت:سلام دختر پاییز.دختر نیگاش کردو گفت سلام.کلاغه گفت دیشب تا صبح دنبال این بودم یه اسم روت بذارم آخرش شدی دختر پاییز. خوشت میاد.دختر دستشو دراز کرد.کلاغه اومد نشست رو دستش.هردو شاد وسرمست بودن.گفت خیلی قشنگه من عاشق پاییزم.کلاغه بی اختیار دست دختر پاییزو بوسید.هر دو خجالت کشیدن.بعدشم زدن زیر خنده و تا زیر درخت انار دویدن.دختر رفت سر جاش کلاغ هم رفت رو شاخه خودش.دختر پاییز مثل هر روز اشکاشو داد به انارو ساکت وسر به زیر رفت تا شهر دل مرده ها.فردا و فردا و فردا و صد تا فردای دیگه هم هر صبح ساعت ده دختر پاییز اومد.کلاغه شاد بود.یه روز که از دور دختر داشت میومد کلاغ و انار تو دستاش یه چیزی دیدن.نزدیک که اومد یه کتاب داشت.به کلاغه اشاره کرد.کلاغه نشست روبروش.دختر پاییز گفت من میدونم تو توی دنیا از همه بیشتر کتابو دوس داری.اینو اوردم امروز واست بخونم.دل کلاغه از همیشه شادتر شد.رو کتاب نوشته بود شازده کوچولو.دختر پاییز تکیه داد به انار.یه شاخه پهن و پر برگ انار مثل یه سقف اومد رو سرش.به کلاغه لبخندی زد و کلاغه رفت و تو بغلش نشست.حالا دیگه صدای قلبشو می شنید.هوا ابری بود.مهرو پاییز بود.هوا پر از مهر خدا بود.پر از عشق. دختر پاییز شروع کرد به خوندن.صداش خیلی دلنشین بود.روباه گفت سلام.شهریار کوچولو گفت کی هستی تو.عجب خوشگلی.روباه گفت یک روباهم من.شهریار کوچولو گفت بیا با من بازی کن.نمیدانی چه قدر دلم گرفته.روباه گفت نمیتوانم بات بازی کنم.هنوز اهلیم نکرده اند اخر.شهریار کوچولو اهی کشید وگفت معذرت می خواهم.اما فکری کرد و پرسید اهلی کردن یعنی چه.روباه گفت تو اهل اینجا نیستی.پی چی میگردی. شهریار کوچولو گفت پی ادما میگردم.نگفتی اهلی کردن یعنی چه.روباه گفت ادما تفنگ دارن و شکار میکنن.اینش اسباب دلخوری است.اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهندوخیرشان فقط همین است.تو پی مرغ میگردی. شهریار کوچولو گفت نه پی دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چه.روباه گفت چیزی است که پاک فراموش شده.معنیش ایجاد علاقه کردن است. ایجاد علاقه کردن؟روباه گفت معلوم است.تو الان واسه من یه پسربچه ای مثل صد هزار پسر بچه دیگر.من هم برای تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر.اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می کنیم.تو برای من میان همه عالم موجود یگانه ای میشوی من برای تو.شهریار کوچولو گفت کم کم دارد دستگیرم میشود.یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.روباه گفت بعید نیست.رو این کره ی زمین هزار جور چیز میشود دید.شهریار کوچولو گفت نه ان رو کره زمین نیست.روباه اه کشان گفت اگر تو منو اهلی کنی انگار زندگیم را چراغان کرده باشی.آن وقت صدای پایی را میشناسم که با هر صدای پای دیگری فرق دارد.صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم شم اما صدای پای تو مثل نغمه یی مرا از لانه ام بیرون میکشد.تازه نگاه کن انجا ان گندمزار را میبینی.برای من که نان نمیخورم گندمزار چه فایده ای دارد.پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمی اندازد.اسباب تاسف است.اما تو موهات رنگ طلاست.پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد هم که در گندمزار می پیچد دوست خواهم داشت.خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد.آن وقت گفت اگر دلت میخواهد منو اهلی کن.شهریار کوچولو گفت دلم که خیلی میخواهد.اما وقت چندانی ندارم.باید بروم دوستانی پیدا کنم و از خیلی چیزها سر در بیاورم.روباه گفت ادم فقط از چیزهایی که اهلی میکند سر در می اورد.ادمها دیگر برای سر در اوردن از چیزها وقت ندارند.همه چیز را همین جور حاضر اماده از دکانها میخرند.اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند ادمها مانده اند بی دوست.تو اگر دوست میخواهی خوب منو اهلی کن. شهریار کوچولو گفت راهش چیست.روباه جواب داد باید خیلی خیلی صبور باشی اولش یه خورده دور تر از من میگیری این جوری میان علف ها می نشینی.من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لام تا کام هیچی نمیگویی.چون سرچشمه همه سوء تفاهم ها زیر سر زبان است.عوضش می توانی هر روز یه خورده نزدیک تر بنشینی.فردای آن روز باز شهریار کوچولو آمد پیش روباه.روباه گفت کاش سر همان ساعت دیروز امده بودی.اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه قند تو دلم اب می شود و هر چه ساعت جلوتر برود احساس شادی و خوشبختی بیشتر میکنم.ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن.آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم.به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.لحظه ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت آخ نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم. شهریار کوچولو گفت تقصیر خودت است.من که بدت نمیخواستم.خودت خواستی اهلیت کنم.روباه گفت همین طور است. شهریار کوچولو گفت اخر اشکت دارد سرازیر می شود. روباه گفت همین طور است.پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته.روباه گفت چرا برای خاطر رنگ گندم.شهریار کوچولو گفت خدا نگهدار.روباه گفت خدا نگهدار...و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمی شود دید.نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.ادمها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی.تو تا زنده ای نسبت به آنی که اهلی کرده ای مسئولی.تو مسئول گلتی...شهریار کوچولو برای اینکه یادش بماند تکرار کرد: من مسئول گلمم.....اشک تو چشای کلاغ سیاه حلقه زده بود.غرق رویا بودن.ناخوداگاه کلاغه گفت من مسئول دختر پاییزم...دختر هیچی نگفت.کلاغه پر کشید و رفت اون بالا نشست.دختر اشکاشو داد به انارو ساکت و سر به زیر رفت تا شهر دل مرده ها....فردا ساعت نه صبح بود قند تو دل کلاغه آب میشد.ساعت ده شد.دختر پاییز نیومد.کلاغه نگران شد.دلشوره گرفت ولی دختر نیومد که نیومد....روزها گذشت هر روز کلاغه میرفت هر چی شهر دل مرده ها رو میگشت هیچ اثری از دختر پاییز نبود که نبود.خیلی اشک ریخت.یه روز که نا امیدانه داشت از شهر میومد.یه چیز خیلی عجیب دید.باورش نمیشد.هی چشاشو مالیدو مالید.خیلی عجیب بود.دید هیچ اثری از درخت انار نیست و درست سر جاش دختر پاییز نشسته.کلاغه طاقت نیاورد و خودشو انداخت تو بغل دختر پاییز و هق هق گریه کرد.دختر هم اروم اشک میریخت.بعدش دختر پاییز یه رازی رو به کلاغه گفت که تا ابد یادش موند.دختر پاییز گفت:اون درخت انار من بودم.هر روز به خودم اشک میدادم.دیروز نوبتش رسید.عشق ما کامل شد و اون درخته شد دختر پاییز.تو منو اهلی کردی ولی هنوز عاشق نیستی.اگه میخوای عاشق بشی باید با چشم دلت ببینی.من باید برم.هیچوقت با چشم سرت دنبالم نیا.منو با چشم سر ببینی همیشه در رنج و عذاب خواهی بود.ولی اگه عاشقم شدی.اگه با چشم دلت منو دیدی اونوقت همیشه با همیم.اصلا اونوقت تو کلاغ نیستی.تو میشی دختر پاییز.مثل اناره....تو حالیته من چی میگم.کلاغه مات و مبهوت شده بود..تو بهت و حیرت بود که یهو دختر پاییز شد یه کلاغ سیاه سیاه و پر کشید و تو آسمون آبی خدا گم شد.... پایان شیراز پاییز 1390
[ جمعه 90/10/23 ] [ 6:37 عصر ] [ مسعود حسین زاده ]
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن [ دوشنبه 90/8/16 ] [ 2:21 صبح ] [ مسعود حسین زاده ]
| ||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |