سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسیب شناسی و زندگی
 

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود . یه پیرزن بود که از مال و منال دنیا فقط یه چشمه آب داشت . چشمه درسته که کوچک و کم آب بود ، ولی همیشه جریان داشت .  آب بارون هم نه اونو کم میکرد و نه اونو زیاد می کرد . انگار چشمه از یه منبع دیگه ای میومد . پیرزن چشمه رو نسل اندر نسل به ارث برده بود . چشمه از یه کوه بلند و با هیبت جاری می شد که البته کوه در ظاهر خشک خشک بود. به فاصله چند کیلومتر پائین تر از دامنه اون کوه بلند هم یه شهر بود که پیرزن مدتها زا اونجا بریده بود و حالا داشت توی یه کلبه ساده با دیوارههای کاهگلی زندگی می کرد . پیرزن توی کلبه کوچیکش چیز زیادی نداشت ولی خیلی به اونجا دلبسته بود . عاشق تنهایی اونجا بود . عاشق چشمه کوچک و جاری بود . آب چشمه از قضای روزگار تلخ تلخ بود . مثه بادوم تلخ . مثه تلخی عشق .  اگه از پیرزن می پرسیدی بیشتر از همه از چه چیز خوشش میاد اونوقت می گفت : تلخی چشمه . روزها گذشت و گذشت تا یه روز غروب پاییزی زیر یه نم نم ریز بارون یه کلاغ سیاه سیاه پر زد و پرزد و اومد توی پنجره کلبه پیرزن نشست . پیرزنه خیلی مهربون بود . اولش زل زد تو چشای کلاغه . چشای زنه چروک بود ولی یه برق عجیبی از مهر و شادی و عشق داشت . اشک آلود بود . کلاغه بادیدن چشای پیرزنه انگار آروم گرفت . گفت : سلام ، پیرزنه ساکت و با تعجب نیگاش کرد بعد گفت : سلام آقا کلاغه مگه تو میتونی مثه آدما حرف بزنی ؟ کلاغه گفت : آره من تنها کلاغیم که میتونم با آدما حرف بزنم ولی اگه تو شهر کلاغه بفهمن که من با یه آدم حرف زدم منو تیکه تیکه می کنن . پیرزنه هم خیلی آروم گفت : توی شهر آدما هم اگه بفهمن من با یه کلاغ حرف می زنم بهم میگن دیوونه و منو می برن تیمارستان .

 کلاغه گفت : اینجا خوبه که نه شهر کلاغاس و نه شهر آدما . اینجا کوه و دشت خداس ، پس میشه من و تو با هم حرف بزنیم . پیرزنه نزدیک تر رفت و کلاغه رو آروم گرفت و بغل کرد و بوسید . پرهای کلاغه خیس بود و بوی خوشی داشت . پیرزن نفس عمیقی کشید و گفت : آقا کلاغه ، کلاغه گفت : جان کلاغه ، پیرزنه گفت : میشه ازت بخوام بعضی وقتا ، فقط بعضی وقتا به من سر بزنی آخه میدونی من خیلی تنهام ، از شهر آدما بیزارم . عاشق تنهایی ام . کلاغه گفت : چشم . اصلا میدونی چیه منم از شهر کلاغا بیزارم . یه چیزایی ازم میخوان که من نمی تونم . من با قوانین اونجا بیگانه ام . ولی اونا نمیذارن من رها باشم . حالا هم که اینجام به خاطر اینه که اومدم سر خاک پدر بزرگم . اونجا توی کوه خاکه . هر هفته یه بار میام سر خاکش . این تنها زمانیه که می تونم به دوتاتون سر بزنم . پیرزنه خیلی شاد شد . صاف و ساده عاشق کلاغه شده بود . کلاغه دستای چروک پیرزن رو بوسید و پر کشید و رفت . از اون روز زندگی پیرزنه از این رو به اون رو شده بود . همه چیز معنا پیدا کرد . راه رفتنش ، خوابش ، کلبه اش ، چشمه تلخش و کوه بزرگ و خشک و با هیبتش همه یه جور زیبا و دل پسندی شدن . هفته بعد کلاغه اومد. پیرزنه ساعت ها توی پنجره منتظرش نشسته بود . توی دهن کلاغه یه چیزی بود. کلاغه گفت : برات هدیه اوردم . پیرزن اونو گرفت . هسته خرما بود . کلاغه گفت : میدونم تا حالا همه جور درختی پای چشمه کاشتی و همشون خشک شدن و تحمل تلخی آب چشمه رو نداشتن ولی این یه چیز دیگه اس . این تنها درختیه که عشقو میفهمه .  تلخی آب چشمه ی تو هم از عشقه . فردا صبح پیرزن اونو کاشت و روزها و روزها و هفته ها گذشت و نخلی سبز شد که خیلی عجیب بود . به سرعت رشد کرد و یه درخت نخل کامل شد . از آب تلخ چشمه می نوشید و خرمای شیرین میداد . کلاغه و پیرزنه هم هفته ای یه بار همدیگه رو میدیدن . کلاغه سیاه سیاه بود ، مثه شب یلدای بی مهتاب ، مثه دل مردم شهر دل مرده ها . پیرزنه پوست روی استخوان بود . پیر و چروک . چشاش پر از مهر و عشق و شور و کودکی بود . تا کلاغه میومد ، پیرزنه میگفت : آقا کلاغه تو چقدر وقت داری ؟ میخوای بری ؟ کلاغه میگفت : حالا هستم و پیرزن میگفت : میخوام ازت خواهش کنم هیچوقت با من خداحافظی نکنی ، هر وقت میخوای بری من نگات نمی کنم تو هم هیچی نگو و برو ، دلم نمیخواد بگی خداحافظ و دلم نمیخواد نا امید بشم . همین که خداحافظ رو نگی امید دارم که حتما برمیگردی . کلاغه چشاش پر اشک شد ، چند تا پلک زد و با بغض گفت : چشم دختر چشمه . از اون به بعد پیرزنه واسه کلاغه شد دختر چشمه . روزها و ماهها و سالها گذشت و گذشت . هر هفته کلاغه میومد و پیرزنه هم توی پنجره منتظرش می نشست . دنیای صاف و پاک و عاشق اونا واقعا بی نظیر بود . ولی یه هفته شد که آقا کلاغه نیومد. پیرزنه توی پنجره نشسته بود و زانوشو بغل کرده بود و اشک می ریخت . هی می رفت پای چشمه . هی می رفت کنار نخل . بازم می رفت تو پنجره . هی آسمونو نیگا  میکرد . آسمون آبی آبی بود . با چند تا لکه ابر سفید سفید. دختر چشمه اونقدر آسمونو نیگا میکرد که چشاش سیاهی می رفت ، اونوقت آسمون می شد سیاه سیاه . می شد رنگ پرای کلاغه . می شد مثه یلدای بی مهتاب ، مثه دل مردم دل مرده . بعدش اشکاش جاری می شد . هفته ها گذشت ، ماه ها گذشت . کلاغه تو شهر کلاغا اسیر شده بود . کلاغا یه چیزایی رو بو برده بودن . دیگه نمی ذاشتن کلاغه سر خاک پدربزرگش بره . یه روز کلاغه طاقتش طاق شد و زد زیر همه قوانین شهر کلاغا . دل بدریا زد و پر کشید و پر کشید و رفت تا رسید به کلبه دختر چشمه .کلبه سر جاش بود . کوه خشک خشک سر جاش بود . چشمه جاری بود . تلخ بود . نخل هم سر جاش بود . دختر چشمه تو پنجره نشسته بود . پوست رو استخون بود . لبخند مهربونش سر جاش بود . کلاغه پرید تو بغل دختر چشمه . دختر چشمه تکون نخورد . کلاغه صورتش رو بوسید . سرد سرد سرد بود . دختر چشمه مرده بود . کلاغه خشکش زد . یه لحظه چشاش تو چشای دختر چشمه افتاد . اشک آلود و مهربان بود . کلاغه جلو تر رفت به صورت دختر چشمه چسبید و اشکاشو چشید . اشکای دختر چشمه مزه آب چشمه رو میداد . تلخ تلخ . مثه بادوم تلخ . مثه طعم عشق ...


[ شنبه 88/1/22 ] [ 5:11 عصر ] [ مسعود حسین زاده ]
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجازطول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجازطول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
امکانات وب
RSS Feed




بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 31133
فروش بک لینک طراحی سایت